قوله تعالى: بسْم الله الرحْمن الرحیم اسم جبار توحد فی آزاله بوصف جبروته و تفرد فی آباده بنعت ملکوته. فازله ابده، و ابده ازله. جبروته ملکوته، و ملکوته جبروته. احدى الوصف، صمدى الذات، سرمدى الصفات، لا یشبهه کفو فی ذاته و صفاته. و لا یستفزه لهو فی اثبات مصنوعاته و لا یعتریه سهو فی علمه و حکمته و لا یعترضه لغو فی قوله و کلمته فهو حکیم لا یلهو و علیم لا یسهو. و کریم یثبت و یمحوا، فالصدق قوله، و الخلق خلقه و الملک ملکه.


بنام او که عقلها خیره در جلال و عظمت او، بنام او که خردها سراسیمه در عالم مشیت بى علت او، بنام او که برهان کبریاء او هم کبریاء او، دلیل هستى او هم هستى او. بنام او که عبارت از مدح و ثناء او بدستورى او، یاد داشت و یاد کرد او بفرمان او. بنام او که طلب او بکشش او و یافت او بعنایت او. کدام تن بینى نه گداخته قهر او؟ و کدام دل بینى نه نواخته لطف او؟ کدام جانست نه در مخلب باز عزت او؟ کدام سرست نه سرمست شراب محبت او، کدام چشم است نه منتظر دیدار او. کدام گوش است نه در آرزوى گفتار او. رو بزاویه درویشان گذرى کن تا بینى سوز طلب او، بکوى خراباتیان شو تا بینى درد نایافت او. در کلیساى ترسایان نشاط جست و جوى او، در کنشت جهودان آرزوى یافت او، در آتشگاه گبران درد واماندگى از او.


دل داده بسى بینم و دلدار یکى


جوینده یار بى عدد، یار یکى.

الهى همه عالم ترا میخواهند. کار آن دارد که تا تو کرا خواهى بناز کسى که تو او را خواهى که اگر برگردد ز تو او را در راهى. قوله تعالى: هلْ أتى‏ على الْإنْسان حین من الدهْر مفسران گفتند: انسان اینجا آدم است و حین من الدهْر اشارتست بآن روزگار که جسدى بود بیروح میان مکه و طایف افکنده چهل سال، اگر کسى گوید: چه حکمتست در آن که آدم را چهل سال میان مکه و طایف چنان بگذاشت و در آفرینش وى مهلت افکند؟ جواب آنست که: ظاهر آدم از گل بود و در گل مهلت نمى‏بایست، اما در دل مهلت مى‏بایست نه مهلت قدرت میگویم که مهلت حشمت میگویم. آدم نه چون دیگر مخلوقات بود که آفرینش ایشان به کن فیکون تمام شد. آدم در آفرینش اصل بود و دیگر مخلوقات تبع وى بود، هر چه آفرید از بهر آدم آفرید و آدم را از بهر خود آفرید «خلقتک فردا لفرد».


در نهاد آدم دلى مى‏باید که مرا شناسد، زبانى مى‏باید که مرا ستاید، دیده‏اى مى‏باید که مرا بیند، دستى مى‏باید که کاس وصل گیرد، قدمى مى‏باید که در راه ما رود. اگر بلحظتى در وجود آرم قدرت خود آشکارا کرده باشم، و اگر سالها در میان آرم حشمت و بزرگى وى پیدا کرده باشم، و ما حشمت دوستان خود آشکارا کردن دوسترا ز آن داریم که قدرت خود نمودن، زهى دولت و کرامت که از درگاه عزت روى به آدم نهاد که او را بصد هزار ناز و اعزاز در راه آورد و طراز راز «إن الله اصْطفى‏ آدم» بر کسوت دولت او کشید. و خال اقبال «و نفخْت فیه منْ روحی» بر رخسار جمال صفوت او زد، و خلعت رفعت «لما خلقْت بیدی» در وى پوشید و بمقامیش رسانید که در صف صفوت بر بساط شهود او را شراب محبت داد. وز مناط ثریا تا منقطع ثرى امین حشمت اویست و ملائکه ملکوت را سجود او فرمود و آن گه با اینهمه کرامت که با وى کرد حشمت و رتبت و منزلت وى پدید نیامد، تا خطاب «و عصى‏ آدم» درو پیوست آن گه حشمت وى پیدا شد. زیرا که نواخت در وقت موافقت دلیل کرامت نبود، نواخت در وقت مخالفت دلیل عز و کرامت بود. آدم چون بر تخت جمال و کمال بود، تاج اقبال بر سر و حله کرامت در بر، چه عجب بود گر ملک و فلک او را خدمت کنند؟ عجب آن باشد که در وهده زلت افتد و رقم «و عصى‏ آدم» بر وى کشند و آن گه با عصیان و مخالفت تاج «ثم اجْتباه ربه» بر سر خود بیند! مردى که عیال دارد و با وى در صحبت است، او نداند که عیال خود را دوست میدارد، زیرا که آن محبت پوشیده نعمت و صحبت است باش تا فراق در میان افتد، آن گه دوستى پدید آید. آدم دوست بود، لکن دوستى وى پوشیده نعمت بهشت بود، زیرا که نه هر کجا نعمت بود آنجا دوستى بود. همه روم پر از نعمت زر و سیم است و آنجا ذره‏اى محبت نه پس چون حجاب بهشت از پیش آدم برخاست، حقیقت محبت آشکارا گشت.


ابلیس آن گه که ابلیس بود، کس ندانست که ابلیس است و نه نیز خود دانست، عابدى و ساجدى مى‏نمود، کمر خدمت بسته و چهره بآب موافقت شسته چون پایش بلغزید، پدید آمد که نه دوست است و نه بنده و آدم صفى دوست بود، لکن سر دوستى درستر نعمت بود، چون پایش بلغزید پدید آمد که هم دوست است و هم بنده.


إن الْأبْرار یشْربون منْ کأْس کان مزاجها کافورا براستى که نیکان و نیک مردان فردا در بهشت شراب مى‏آشامند از جام لطف، شرابى برنگ کافور، ببوى مشک، شرابى براندازه بایسته، نه از قدر بایست چیزى کاسته و نه افزونى بسر آمده کاسته و دربایسته، هر دو عیب است و بهشت از عیب رسته.


عیْنا یشْرب بها عباد الله یفجرونها تفْجیرا چشمه‏اى از بوم بهشت روان و فرمان بهشتى بدو روان، مى‏رانند آن را چنان که میخواهند آنجا که خواهند در بالا و در نشیب، بر قصور و غرف، بر فرش و بساط، بر سندس و استبرق روان، دریابنده و رونده و بیجان، نه جامه ازو تر نه او را بر هیچ کدر گذر، چشمها بر هم گشاده، کافور در زنجبیل و زنجبیل در کافور، این از برودت رسته، و آن از حرارت دور هر یکى بر حد اعتدال بداشته، نه مصنوع خلق و نه از خلق دریغ داشته شراب بى کدر شارب بى سکر، ساقى دیده ور شراب انس در جام قدس، در مجلس وجود، بر بساط شهود، از دست دوست در عین عیان، بى هیچ زحمت در میان. اى جوانمرد شراب آن شرابست که دست غیب در جام دل ریزد، دیده جان نوش کند:


و اسکر القوم دور کاس


و کان سکرى من المدیر.

قومى را شراب مست کرد، و مرا دیدار ساقى لا جرم ایشان در آن مستى فانى شدند و من درین مستى باقى.


بزرگى را بخواب نمودند که: معروف کرخى گرد عرش طواف میکرد و رب العزة فریشتگان را میگفت: او را شناسید؟ گفتند: نه گفت: معروف کرخى است، بمهر ما مست شده، تا دیده او بر ما نیاید هشیار نگردد:


آن را که بدوستى ورا مست کنند


عالم همه در همت وى پست کنند

در دوستیش نیستیى هست کنند


آن گه بشراب وصل سرمست کنند

شراب دو است: یکى امروز، یکى فردا: امروز شراب ایناس و فردا شراب کاس امروز شراب از منبع لطف روان، فردا شراب طهور از کف رحمن.


سقاهمْ ربهمْ شرابا طهورا هر کرا امروز شراب محبت نیست، فردا او را شراب طهور نیست امروز شراب محبت از کاس معرفت میآشامند و فردا شراب طهور در حضرت ملک غفور مى‏نوشند، امروز شراب محبت در بهشت عرفان، و فردا شراب طهور در بهشت رضوان. بهشت عرفان امروز دل عارفانست، دیوارش ایمان و اسلام و زمینش اخلاص و معرفت، اشجار تسبیح و تهلیل، انهار تقوى و توکل، دور و قصور از علم و زهد، غرفه و منظر از صدق و یقین، رضوانش رضا بقضا هر کرا امروز فردوس دل او آراسته بطاعت و عبادت بود، فردا او را فردوس رضوان بود آن‏ فردوس که دیوار او از سیم و زر، زمین او از یاقوت و زبرجد، تربت از مشک و عنبر، انهار آب و شیر و مى و عسل، شراب تسنیم و رحیق و سلسبیل، طعام لحم طیر بر مائده خلد، خدمتکاران ولدان و غلمان غمگسار حورا و عینا، رفیقان حبیب و خلیل، حریفان شهداء و صالحین، صدیق و فاروق و ذو النورین و مرتضى نشستگاه مساکن طیبه، تکیه‏گاه سرر مرفوعه، تماشاگاه «مقْعد صدْق» و حظیره قدس، نظاره گاه جلال و جمال حق فردا همه مومنان حق را به بینند، اما هر یکى بر قدر شناخت خویش بیند ان الله یتجلى للمومنین عامة و لابى بکر خاصة. چون کس را معرفت بو بکر نبود، کس را با او در دیدار شرکت نبود.


پیر طریقت گفت: «در دیدار بانبازى چه لذت بود؟ مجلسى باید از زحمت اغیار خالى و دوست متجلى و نگرنده در دیده فانى، آن چشم که درو نگرد هرگز فرا کرده نبود، آن دیده که او را دید بر آن دیده تاش نبود، خوانده او هرگز بدبخت نبود، نزدیک کرده او را در دو گیتى جاى نبود. مصحوب او را ببهشت حاجت نبود.


مست او را جز ازو ساقى نبود و سقاهمْ ربهمْ شرابا طهورا.